هنوز در منجلاب تنهایی دست وپا می زنم ...
هنوز غرق در ماتمم ...هنوز نفرین روزگار را بر سر خود حس می کنم ...
هنوز هنوز دست در دست شیطان این "عدوی بزرگ " دارم...
هنوز هم مرا یارای مقابله با عدو نیست...
فاصله ام از او هر روز بیشتر میشود ...
گر چه از "حبل الورید"نزدیکتر است اما مشکل اینجاست که فاصله قلبم با رگ گردن بسیار زیاد شده...
دیگر از رایحه گلستان محبوب شب بویی استشمام نمیکنم
دیگر عطر گل نرگس را نمیفهمم
دیگر از سحر سحر چیزی به یاد ندارم
چه کنم؟؟؟
چه کنم که دستم از تمام خوبی ها کوتاه است...
چه کنم که نفوذ نا امیدی را در رگ وپی ام به وضوح مشاهده می کنم و کاری از من ساخته نیست.
چه کنم که ناتوانم...
تلاش میکنم ،اما کوچکترین حرکتی نمی کنم ...
شاید با بتوان گفت: اندکی صبر ...
شاید بتوان گفت: لحظه دیدار نزدیک است ...
شاید بتوان گفت که دائما یکسان نباشد حال دوران ...
اما دیگر رمقی ندارم
منتظرم تا اندک پرتوی مرا بسوی خود بکشاند .....
منتظرم تا جرقه امید باز هم حرکتی را سبب شود ...
منتظرم و سعی میکنم ...
برسر آنم که گر زدست بر آید دست به کاری زنم که غصه سر آید
تو تنها نیستی
خدا با توست
شیطان در مقابل تو سر تعظیم فرود آورده
خودم شاهدش بودم
من دیدم که شیطان در مقابل تو زانو زد
پس ناامید نباش
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
سلام
امیدوارم حالت خوب باشه.متنت رو کامل خوندم.خوب بود.
تا وقتی خدا را در یاد داشته باشیمِ،تنهایی را معنایی نیست.
موفق باشی
سلام خسته نباشید میگیم
وبلاگ قشنگی دارین ممنون که به ما سر زدی
منتظر نظرات شما هستیم موفق باشین
سلام
ممنونم که به من سر زدید
مطالب جالبی نوشتین
سبز و پیروز باشین
یا حق