مرا بخوان ،مرا بخوان
امید بی شکیب من خبر ز داد می دهد،
دل رمیده ام خدا خزان به یاد میدهد .
نشسته ام ...
شکسته ام ....
بهار به باد داده ام ...
به دی سلام کرده ام ،
ز فرودین بریده ام...
تبسم فسرده ام نشان ز سوز می دهد .
مرا ببین که مانده ام غریب تر ز هر کسی
مرا ببین
بگو چرا نمی روم از این سرای بی کسی
مرا بگو کجا روم، اگر روم
نشان ندارم از کجای نا کجا
که مانده ام زقافله
که دور گشتم از خدا
ز آیه و نشانه ها کسی نشان نمی دهد .
تنهایم....
مگو که مگو....
چکنم اگر تنهاییم را فریاد نزم؟چه کنم اگر از تنهاییم ننالم...
نمی دانم چه کنم....
بیخبرم...
از "بی خبری" بی خبرم....
مدهوش نیم،بی هوش نیم ، از بی دلی بی خبرم...
از بی خبری دلتنگم....
مگو که اشک مریز که نتوانم ...
در تنهایی باید گریست .....باید خواست ...
اما "طلب "خواسته رویایی است ...
دلم زبانه میکشد اما افسوس که به هیچ نسیمی خموش می گردد ....
راستی بدون هیچ ریایی تو که می خوانی با خود اندیشیده ای که چقدر تنهایی ؟یا تو هم دل خوش داری به هیچ؟؟؟؟
هنوز در منجلاب تنهایی دست وپا می زنم ...
هنوز غرق در ماتمم ...هنوز نفرین روزگار را بر سر خود حس می کنم ...
هنوز هنوز دست در دست شیطان این "عدوی بزرگ " دارم...
هنوز هم مرا یارای مقابله با عدو نیست...
فاصله ام از او هر روز بیشتر میشود ...
گر چه از "حبل الورید"نزدیکتر است اما مشکل اینجاست که فاصله قلبم با رگ گردن بسیار زیاد شده...
دیگر از رایحه گلستان محبوب شب بویی استشمام نمیکنم
دیگر عطر گل نرگس را نمیفهمم
دیگر از سحر سحر چیزی به یاد ندارم
چه کنم؟؟؟
چه کنم که دستم از تمام خوبی ها کوتاه است...
چه کنم که نفوذ نا امیدی را در رگ وپی ام به وضوح مشاهده می کنم و کاری از من ساخته نیست.
چه کنم که ناتوانم...
تلاش میکنم ،اما کوچکترین حرکتی نمی کنم ...
شاید با بتوان گفت: اندکی صبر ...
شاید بتوان گفت: لحظه دیدار نزدیک است ...
شاید بتوان گفت که دائما یکسان نباشد حال دوران ...
اما دیگر رمقی ندارم
منتظرم تا اندک پرتوی مرا بسوی خود بکشاند .....
منتظرم تا جرقه امید باز هم حرکتی را سبب شود ...
منتظرم و سعی میکنم ...
برسر آنم که گر زدست بر آید دست به کاری زنم که غصه سر آید